@******دخترونه******@
زندگی با محبت...همین!
قالب وبلاگ
 

1.بیاموزید كه خدا همیشه هست و همه جا حضور دارد.

2.بیاموزید كه دو نفر می توانند به یك نقطه نگاه كنند اما متفاوت ببینند.

3.بیاموزید درست نیست خودتان را با كسی مقایسه كنید.

4.بیاموزید كه كسی را نمی توانید وادار كنید عاشقتان باشد.

5.بیاموزید كه انسانهایی هستند كه ما را دوست دارند اما نمی دانند چطور عشقشان را ابراز كنند.

6.بیاموزید كه چند ثانیه طول میكشد تا زخمی در قلب آنها كه دوستشان داریم ایجاد كنیم،ولی سالها طول میكشد تا آن زخم را التیام دهیم.

7.بیاموزید ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را دارد،بلكه گاهی كسی است كه به كمترین ها قانع است.

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما بهش سر بزنین***

[ سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 16:44 ] [ آبی ] [ ]


توی كشوری یه پادشاهی زندگی میكرد كه خیلی مغرور، ولی عاقل بود یک روز برای پادشاه انگشتری به عنوان هدیه آوردند    ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟

فردی كه آن انگشتر را آوره بود گفت:

من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه میخواهید روی آن بنویسید.

شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد وگفت:

وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی كه بلد هستید بگویید.

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد. دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند.

شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
هر كسی چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینكه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.

گفتند تو با شاه چه كاری داری؟

پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام

همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟

پیر مرد گفت:    جمله من اینست"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"

شاه به فكر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال كرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست

شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من كلاه گذاشتی

پیر مرد گفت نه پسرم

به نفع تو هم شد،  چون تو بهترین جمله جهان را یافتی

پس از این حرف پیر مرد رفت

شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش میآمد میگفت:

هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست

تا جائی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند:

كه هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست

تا اینكه یه روز پادشاه در حال پوست كندن سبیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت:

هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست

شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

چند روزی گذشت یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود

شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد شاه و گفت:

با من چه كار داری؟

شاه به وزیر خندید و گفت:

این جمله ای كه گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پیدا كردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت و او را مسخره كرد.

وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد

شاه گفت: چطور؟

وزیر گفت: شما هر كجا كه میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.

وزیر این را گفت و رفت.

~~~~~~~~~

نكته اخلاقی: هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست

 
من به این جمله ایمان 100% دارم


http://bia11.persiangig.com/document/god.jpg

 

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما بهش سر بزنین***

[ سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 11:33 ] [ آبی ] [ ]

پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.

کودک هم می‏خواست پدر را بلند کند.

وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست.

با خود گفت حتما چند سال بعد می‏توانم.

20 ســـال بعد پسر توانست پدر را بلند کند!

پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان...

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما بهش سر بزنین***

[ دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 21:24 ] [ آبی ] [ ]

سلامت نیوز :برای از بین بردن استرس ها و عصبانیت های روانی، تحریک فیزیکی بهترین راه حل برای تنظیم تپش قلب است.
شریف کاشانی،متخصص قلب و عروق در گفتگو با باشگاه خبرنگاران، گفت:آریتمیک حالتی از بدن است که ضربان قلب از حالت منظم خارج شده و یا فرد دچار نامنظمی در تپش و یا سرعت آن شده باشد.

وی تاکید کرد:این مشکل سیستم بدنی یک بیماری نیست، بلکه عوامل متعددی مانند بیماری های مربوط به قلب،بیماری های ریوی و عصبانیت، باعث بروز آن می شوند.

کاشانی اظهارداشت:شرایط پراسترس و عصبانیت می تواند باعث بروز و یا تشدید نامنظمی تپش قلب شود.

وی تصریح کرد:توصیه می شود بیمارانی که زمینه بیماری آریتمیک و یا مشکلات قلبی ریوی دارند،نباید در شرایط پراسترس و عصبانیت قرار بگیرند.

کاشانی خاطرنشان کرد:برای از بین بردن استرس ها و عصبانیت های زندگی ماشینی امروز می توان از ورزش های مناسب استفاده کرد تا این تحرک های بدنی باعث سرکوب کردن استرس و عصبانیت روانی شود.

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما بهش سر بزنین***

 

[ دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 14:43 ] [ آبی ] [ ]

امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو
گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام گفتم:...
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.! دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی !!!

منبع:با تو ... اینم

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما بهش سر بزنین***

[ دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 9:31 ] [ آبی ] [ ]

اینو میگن یه عشق واقعی !!!

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد

مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود :

صورتحساب !!!
-------------------
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان

مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان

بیرون بردن زباله 1000 تومان
----------------------------------------------
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که :
هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان .... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!
----------------------------------
قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.

بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...

کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی:
جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!

دوستان گلم این وبلاگ شعبه ی دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق" میباشد.حتما بهش سر بزنین

[ یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 20:21 ] [ آبی ] [ ]

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

دوستان گلم این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما سر بزنین

[ یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 14:55 ] [ آبی ] [ ]
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . 
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . 
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم". 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . 
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

 
ای کاش این کار رو کرده بودم .................
 
این وبلاگ شعبه دوم "وبلاگ زندگی همراه عشق " میباشد.حتما سر بزنید
[ یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 10:15 ] [ آبی ] [ ]
 
اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟
 من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم
 من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی
 ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم
 تو هم از غصه دور خودت پیله بستی...
حالا دومین باره که عاشقت شدم
 ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل تو پر زدی و رفتی
و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده
 از هر چی سیبه منتنفرم ...
 

[ شنبه 6 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 21:42 ] [ آبی ] [ ]

 

این یک داستان واقعی است
که در ژاپن اتفاق افتاده.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی
بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را
دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال
پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده؟

در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر
شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا
چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی
….!
[ شنبه 6 فروردين 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی, ] [ 21:33 ] [ آبی ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دخترونه و آدرس dokhtarone.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 8806
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


بک لينک